بنام پروردگار حی و توانا
می شود یک شب خوابید ،
و صبح با خبر شد ،
غم ها را از یک کنار به دور ریخته اند!
که اگر اشکی هست …
یا از عمق ِ شادمانی دلی بی درد است ؛
یا از پس ِ به هم رسیدن های دور …
یا گریه ی کودکی که دست بی حواسش ،
بادبادکی را بر باد می دهد !
کاش می شد یک صبح
کسی زنگ خانه هامان را بزند بگوید :
با دست ِ پر آمده ام …
با لبخند ،
با قلب هایی آکنده از عشق های واقعی...
از آن سوی دوست داشتن ها …
آمده ام بمانم و هرگز نروم !!
رونوشت: سیدعلی صالحی
نوشته شده در شنبه 97 اردیبهشت 15 -*-
توسط ع . و -*- نظرات ( ) |
بالای صفحه |